سلطان فلبم تو هستی دوارزههای دلم را شکستی با من پیوستی ترکت نکنم اسم یه بلاگ اگه اشتباه نکنم لیلای بیمجنونه! ولی مگه لیلای بیمجنون میشه؟ یاد بلاگ منجنونم افتادم. شاید برم یه سری بهش بزنم دوباره راش بندازم یادش بخیر!کارم شده چن ساعتی گوش دادن این آهنگ باحال که البته از ساین پیشدانشگاهی برش داشتم خیلی قشنگه و همش 9 کیلوبایت یاد کسایی که با آکاردئون این آهنگو میزنن بخیر با اون صدای نخراشیدهی پسری که چن سال پیش میخوندش: یه دل میگه برم برم ... دلم امشب خیلی گرفته واقعا احساس میکنم تنهام تنهای تنها نمیدونم شاید خدا رو نمیشناسم شایدن طبیعی باشه نمیدونم خدایا!یاد سالهای گذشته بخیر نشد عاشقی به عشقش برسه! شاید قاموس دنیا بر این است که کسی بر کسی دلنبندد البته زمانهی عشق یطرفه با معشوقهای خیالی (معشوقهای که واقعا خیلی خوب نبودن) گذشته ولی زمانهی دلداگی نگذشته ولی دلبرگرفتن چندان هم ساده نیست شاید دل را توان برگرفت ولی برگرفتن دل به آدم صدمه میزند. مگه ما از آهنیم؟ مگه چن باز میشه عاشق شد؟ داشتم داستان زندگی ولفگانگ گوته رو میخوندم مرتیکه تو 17 سالگی اولین عشق (تا پایان این بخش منظورم از عشق دلداگیه) شو تجربه نیکنه فکر کنم عشقهای بعدی بترتیب 19-21-25 سالگی بود و... چن سالی هم لین وسطا اسمی از عشق در خلاصهی زندگینامش ندیدم در بخشی از زندگیش مردک یه زنی رو میاره خونش و بیعقد باهاش زندگی میکنه و ازش صاحب بچه میشه! فکر کنم 15 سال بعد دختررو عقد میکنه! دومای کوچک هم اینجوری حرومزاده بود جدا ... نرم حاشیه زندگی اون مرتیکهها به ما چه! اکنون از تو دورم بهر جا دورم دیگه! زندگی ما هم عجیبه فکر نکنم کسی مثل من آفریدهشدهباشه نمیدونم در حال حاضر از عجایب روزکاره که دل در گرو کسی ندارم ... و باد پاییزی همهی برگهای زرد و قرمز را شست و برد و تنها تخته سنگی ماند و ... . نوشته شده توسط مصطفی در دوشنبه 84/6/7 و ساعت 12:14 صبح
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|