خانوادم مذهبی و انقلابی بود. یک خانواده ی منعطف.آدم ساده ای بودم وخیلی ساده با اینکه بچه تهرون بودم ولی ذاتا ساده بودم.راه های زیادی رو رفتم زیاد فکر کردم یادم تو بچگی به واژگان در ذهنم نگاه میکردم. من من من یعنی چی؟ .... زمانه گذشت مدتی سرگشته بودم بی آنکه بدانم نمیدونستم نمیدونم که بابا دارم زندگی میکنم. البته نوجوانی بیش نبودم. کمی بعد وقتی به نزدیک 20 رسیدمدر مورد برخی از مسائل ظاهراً حل نشده استدلال پیدا کردم از اطرفیان (وسعت این اطراف دایره شناخته ها را در بر میگیرد)برخی چیزها (تنها برخی چیزها) را بیشتر میدونستم. آدم آرمانگرایی بودم ولی زود متوجه شدم البته آرمانگرایی رو میشناسم مثلا جامعه ی آرمانی جامعه ی بی دزدی نیست جامعه ی بی خلاف نیست بلکه جامعه ی است که بسوی مثبت حرکت داشته ئباشد و توانایی مقابله با فساد را داشته باشد به بیانی دیگر مکانیزمهایش درست عمل کند همین. البته همین هم برای ما و توسط مهندسی ما غیر ممکن است. معتقد به حرکاغت اجتماعی شدم از سیاست به معنای عرف بیزار بودم البته به ظواهر سیاست که به جامعه هم مربوط میشود کار داشتم.سنینم از 20 گذشته بود چند همکلام داشتم که با هم بحث فلسفی میکردیم. می فروپاشیدم میساختم و می ساختم میفروپاشیدم و میساختم اتفاقی برایم افتاد با عشق خدا آشنا شدم. در این زمایه جورای شاید به سریان عشق معتقد بودم جان داشتن اشیائ را باور داشتم دیگر آن آدمی که فکرش فقط نوشته های مذهب بود نبودم شاید به اصطلاح انسانها عارف بودم. با خدا خیلی حرف میزدم ذکر و فکرم خدا بود ولی به قدم میفهمیدم. میدونستم فلسفه دنبال آرامشه آرامش. دنبال این بودم یادم نی یاد در عمرم دیوونه ی مال دنیا بوده باشم. میخواستم مال دنیارو ولی در حد نیاز خحونه ماشین و کاسبی ولی در همین حد نه اینکه بخوام یه پاساژ داشته باشم نه یه پاساژ آیا سبب میشود یتونم بیشتر خوش بگذرونم؟ بله آرماش هدف شده بودم 1 بار آرامش اصیل را برای مدت کوتاهی تجربه کردم تجربه ای فراموش شده.مدتی بود دیگر به امر تخریب و ساخت اندیشه چندان مشغول نبودم متعقد به عمل نه فکر زیاد بودم. تجربه ای داشتم و اینکه هر چی که احساس خوشی به من میدهد را زیاد استفاده کنم هیچ کدام مثمر ثمر نبود البته از سر نشناختن خدا (همیشه خداپرست بودم منظورم از این عدم شناخت عدم شناخت واقعیست) گاهی چندبار آزمایش میکردم خدا رو بهمین خاطر که تموم نشدنی بود میخواستم مراتب من منی را گذارنده بودم (اشاره به هو) هدف در زندگی خوشی بود هرآنچه خوش است خوش است فرقی بین یه دهاتی خوشبخت و شهری خوشبخت نبود و البته خوشی نباید بعدش ناخوشی باشد خوشی واقعی خدا بود نظریه ای داشتم در باب رحمت خدا که نمیتونم بگم به بازی خدا معتقدم بودم.... نمیدونم چی شد به این فکر افتادم من تو این دنیا باید به چی برسم یا چی بشم؟ آیا باید حقیقت را کشف کرد؟ آیا باید...؟ نه هیچ کدام هدف اصلی نبود یه جورای ناقص بود مثلا حقیقت را کشف کرد که چی بشه؟ حقیقت میخواد به ما راه نشون بده؟ پس به چه در میخوره اونکه دیگه آخش نیست تازه اولش میشه!!!! مشکل فلسفی عمیقی بود باید به کجا میرفتم؟ حتی بدم نمیومد از استادان فلسفه ی دانشگامون کمک بگیرم .... تا اینکه فهمیدم نی غلطم به کجا شتابان؟ چرا باید چیزی شوم؟ هم انسانی دنیا خواه هم از نیا گریزان به جهان معنا میدهند دنیا اصلا ارزش اینهارو نداره فقط باید خوب بود نه باید عارف شد نه عاشق نه فیلسوف نه باید فهمید نه باید شناخت فقط باید بنده ی خدا بود همین هیچ چیزی ارزش ندارد. جهنم بهشت زمین زمان هیچ کدام فقط بندگی خدا! حرکت متوقف! فقط باید عاشق بود ولی نه عاشق!
یکی نبود نوشته شده توسط مصطفی در دوشنبه 84/11/3 و ساعت 11:42 عصر
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|