به نام دوست نویسنده مجید دوستم قسمت اول طلب به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی همین که اسمم به عنوان نفر اصلی لیست در آمده بود کلی تعجب کردم آخر اون موقع ها حال و روز درست حسابی نداشتم تمام فکر و ایده ها و داشته های ذهنی ام پاک شده بود نمی دونستم برای چی زندگی می کنم برای چی نماز می خونم .در اثر یک حادثه تازه متوجه شده بودم که تمام داشته هایم کشک است همه اش تخیلات و رویا هایی بیشتر نبوده اند .مثل آدمی که تازه کور شده باشد به در و دیوار می خوردم تعادل فکری مناسبی نداشتم تو این اوضاع و احوال که نمی دونستم کی هستم کجا هستم و چی کار می کنم زده بود اسمم برای مکه در آمده بود خدایا این چه وضعیه این چه حکمتیه من یک چیزی ازت خواستم ندادی .......؟حالا یک چیز دیگه اون هم تو این شرایط به من دادی اطرافیان از من بیشتر خوشحال بودند اما من ته دلم به خودم می خندیدم یعنی چی که اون موقع من تو همه چیز شک برده بودم حالا اسم آدم ملحدی مثل من برای زیارت در بیاد اون هم کجا زیارت خانه خودش همونی که بعد از اون اتفاق گمش کرده بودم نمی دونستم کجا باید پیداش کنم همونی که گم کردنش باعث شد تا من به فکر بیافتم تا همه چیز را از نو بسازم اما خیلی سخت بود و موفق نشدم حالا حدود هفت ماه از آن ماجرا می گذرد و در این هفت ماه اتفاقات عجیبی برای من افتاد..................... قسمت دوم سلام مسیر طولانی تر شده بود اتوبوس هرچه می رفت انگار جاده تمام شدنی نبود شوق دیدن گنبد سبز رسول اکرم و حرم مطهر آن حضرت آتش جانم را شعله ور تر می کرد بغض گرمی گلویم را می فشرد اما قصد باریدن نداشت.چشمم را به تابلو های کنار جاده دوخته بودم و منتظر تابلو ورود به مدینه بودم انگار اصلا این جاده تمامی نداشت ............ باصدای مدیر کاروان از خواب پریدم سمت چپ تان مسجد شجره است که حاجیان از مدینه در این مسجد محرم می شوند ......مسجدی با دیوار های سفید و گلدسته ای سفید نوید ورود به شهر پیامبر را به مسافران و زائران می داد. وقتی فهمیدم وارد مدینه شده ام بغض ام ترکید و نم نم اشک ها به سیلاب باران تبدیل شد با چشمانی نمناک به دنبال گنبد سبز رسول الله می گشتم دائم زیر لب به رسول خدا سلام می دادم زیر لب می گفتم یعنی نمی خواهی جواب سلام من را بدهی یعنی نمی خواهی به این بنده گناهکار نظری کنی ..........اما نه او همان اول به من سلام کرده بود همان زمان که اسمم به عنوان نفرات اصلی در آمده بود او به من سلام کرده بود و من باید اکنون در نزدیکی مضجع شریف اش جواب سلام او را می دادم . السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا محمدبن عبدالله السلام علیک یا خیر خلق الله السلام علیک یا رحمة للعالمین.... به برج های مدینه چشم دوخته بودم تا شاید در پس این برج ها حرم مطهر نبوی پیدا شود چشمم که به حرم افتاد اشک هایم امانم را بریده بودند سلامی به رسول گرامی اسلام دادم. دوست داشتم هرچه زودتر آتش عشقی که از درون هواپیما به جانم افتاد بود با زیارت حرم شریف اش خاموش کنم . چشمم که به گلدسته های سفید و بلند حرم نبوی افتاد اشکم بند آمد انگار دلم آرام شده بود. وقتی به هتل رسیدیم اتاق ها آمده نبود باید کمی صبر می کردیم به هر حال هر طور بود یک ساعتی صبر کردیم سریع ساک هایم را در اتاق گذاشتم غسل کردم و راهی حرم شدم..... صل الله علیک یا رسول الله قسمت سوم روزه با میثم قرار گذاشتیم که سه روز آخر هفته را روزه بگیریم روز اول چهارشنبه بود بیدار شدیم و رفتیم اما دیر رسیدیم و سحری خبری نبود با مقداری میوه و نان آن روز را روزه گرفتیم روز دوم را به طور کل خواب ماندیم و بی سحری روزه گرفتیم هوای مدینه خیلی گرم بود چند بار وسوسه شدم که برم سر یخچال و آب بخورم داد اما وقتی به یاد امیرالمومنین و حضرت زهرا می افتادم که سه روز بدون افطار روزه گرفته بودند تحمل تشگی برام راحت تر میشد . افطار را در نزدیکی مسجد قبا انجام دادیم .روز سوم روز جمعه بود قرار بود شب برای احرام خارج از برنامه به مسجد شجره برویم اون روز خدا توفیق داد و نماز شب را کنار حرم پیامبر خواندیم صبح خواب سنگینی بر چشمانم حاکم شده بود بعد از نماز صبح هر کاری کردم نشد روز جمعه بود متعلق به صاحب الامر از کنار بقیع که رد می شدم سلامی به آقا دادم و با ناراحتی و بدون زیارت ائم بقیع رفتم هتل دلم خیلی سوخت . روذ سوم همه چیز به خیر و خوبی انجام شد افطار را در کنار مسجد شجره انجام دادیم و محرم شدیم و به طرف مکه رفتیم در این سه روز روزه آنقدر چیز های مهمی یاد گرفتم که اگر یکسال روزه داری می کردم اینها به دست نمی آمد. قسمت چهارم بقیع خاک غریب بقیع ، شاید غریب ترین جای دنیا این قبرستان باشد مظلوم ترین و پاک ترین افراد در این خاک آرمیده اند بین حرم پیامبر تا بقیع وقتی از باب بقیع از حرم پیامبر خارج می شدم چشمم به قبرستان بقیع می افتاد خیلی دلم می گرفت انگار تمام غصه های عالم به دل آدم سرازیر می شد آن روز حدود سه ساعت در حرم پیامبر بودم کنار ستون توبه نشسته بودم عقده دلم را خالی کردم هرچه توانستم قرآن و نماز خواندم بعد از حرم زدم بیرون دلم خیلی گرفته بود مثل آسمان ابری مدینه اما هوای باریدن نداشت هوای ابری که بارانی نبارد خیلی من را اذیت می کند انگار در هوای ابری تمام غصه ها بر دلم سرازیر می شود ضعف و گرسنگی امانم را بریده بود تجربه کرده بودم انگار با شکم سبک تر راحت تر می شد پرواز کرد همین طور در صحن می چرخیدم و اشک می ریختم بعد از نماز عصر بود هوای گرفته مدینه غم سنگینی را بر غم های دلم می افزود نمی دانستم چه می خواهم و چه مرگم است دلم خیلی گرفته بود چشمم به پله های بقیع افتاد در ها باز بود و خلوت، با عجله از پله ها بالا رفتم کفش ها را کندم به سمت قبر چهار امام مدفون در بقیع رفتم جمعیت زیاد نبود از پشت نرده ها بدون اینکه زیارت نامه ای بخوانم شروع کردم به زار زدن با صدای بلند گریه می کردم به جای آسمان ابری مدینه این چشمان من بود که می بارید آن قدر گریه کردم که دلم کمی سبک شد بقیع خیلی مظلوم تر از آن است که کسی بتواند برایش گریه کند. فقط به قبر هایی که با تکه سنگی مشخص شده بود نگاه می کردم و اشک می ریختم مردم کنار دستم تعجب کرده بودند هر کدام مشغول خواندن زیارت نامه بودند و هر از چند گاهی که یکیشان حال من را می دید التماس دعایی می گفت اما من انگار گوشم نمی شنید و فقط مثل بچه های کوچک گریه می کردم فقط گریه آن هم کنار بقیع بود که توانست مقداری از اندوه دل من را تسکین بخشد و من را آرام کند بعد که آرام تر شدم بدون اینکه حرفی بزنم و سر قبر های دیگر بروم از بقیع با عجله خارج شدم به هتل که رسیدم انگار آسمان هم بغضش ترکیده بود و گریه می کرد . فردا آن روز بود که آن اتفاق افتاد بعد از نماز صبح کنار حرم پیامبر روبه روی بقیع جمع می شدیم و ذکر مصیبت و دعائی خوانده می شد آن روز، روز عجیبی بود مداح ما شروع به خواندن کرد السلام علیک یا فاطمه الزهرا مردم از کاروان های مختلف کنار ما جمع شده بودند و اعراب هم کنار ما ایستاده بودند و با تعجب نگاه می کردند ناگهان یکی از وهابی ها به سمت مداح ما حمله کرد و جو متشنج شد اگر دخالت مدیر کاروان نبود وهابی کتک مفصلی از مردم خورده بود اما به نظر من آنچه باعث سکوت مردم و بچه ها شد خواسته زهرا بود و سکوت علی در برابر ناحقی برای حفظ حق . حال می فهمم که آدم حق را ببیند و مجبور باشد در برابر ناحقی سکوت کند حال مقداری از آنچه علی (ع) کشیده بود را درک می کردم با خودم فکر می کردم اگر علی می خواست می توانست همان روز اول تمام این جماعت را از لب تیغ بگذراند و اما برای حفظ اسلام پیامبر نکرد .سکوت خیلی سخت است خیلی سخت............... السلام علیک یا امیرالمومنین یا علی بن ابیطالب نوشته شده توسط مصطفی در جمعه 85/6/24 و ساعت 10:40 عصر
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|