یکروز داشت بسمت جنگل میرفت. در این حین یک جلوش سبز شد و سلام کرد. از تعجب خشکش زد چقدر زیبا بود از خواب و خوراک افتاد تا اینکه یکی دو روز بعد دوباره تو مرغزار اون رو دید معطل نکرد چیدش و تو باغچه ی خونش کاشت. هر روز با صدای اواز اون پا میشد پیشش میشست و شعر میخوند و شعر میگفت و نجوا میکرد. در آغوش میکشیدش و ...خلاصه تا اینکه بیمار شد برای اینکه آزرده نشه ازش دوری جست بعد که خوب شد رفت به سفر تو سفر با وجود همه ی سختیهاش، با وجود همه ی چشمان مراقب به گلش هر روز نامه مینوشت . وقتی برگشت از ش خبری نبود. به مرغزار رفته بود. روزی حداقل یکبار به مرغزار میرفت و با ش خوش و بش میکرد. مدتی گذشت حس کرد یه مشکلی داره یه چیزی شده حس کرد مدتهاست به سراغش نیمده منفعل شده بود میسوخت و میساخت گاهی هم دم میزد اما همچنان همان بود گاهی هم که روی نشان میداد آنقدر خسته بود که فقط میتوانست آنها را به عنوان مرهمکی - که کم بود- مصرف کند و نمیتوانست به ترمیم زخمهای -زخمهای که نفهمید از کجا آمده - بپردازد. نمیگفت مشکل چیست تنها گاهی مطالبی شبیه این میگفت «حماقت کردم اون روز سلام کردم». شاکی بود در برنامه ی خود حتی 10 دقیقه برای وقت نداشت. نمیتونست اینو بفهمه میدید خودش با وجود همه ی گرفتاریها میتواند وقت برای همه چی بگذارد ولی برای نه! میدانست که چیزی هست که نمیداند اما نمیفهمید چی. دوست داشت مثل خودش خاکی باشد اما گل خود را مخفی میکرد هیچکس نمیدانست چرا. و را دوست داشت و را.
چرخه ادامه داشت ناراحت بود ناراحت بود و هیچکدام نمیتوانستند مرهم دیگری باشند. چرخه ادامه داشت و از هم بیشتر دور میشند. دو عاشق! یکی به جرم غرور و نگفتن دیگری به جرم ندانستن. به جایی رسید که دیگر بسادگی گذشته آروم نمیشد و همچنان مرموز پیچیده و زبان بسته اما خدا با آنها بود ... میتونید آخر داستانو حدس بزنید؟ تهشو هنوز ننوشتم. منتظر نظراتتونم! نوشته شده توسط مصطفی در یکشنبه 85/7/2 و ساعت 10:0 عصر
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|