سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستانی از من 
مرد چشمان را گشود. روز دیگری بود. طبق معمول باید چای را درست میکرد. پیش از صبحانه کاری نمیکرد. اما تصمیمی دیگری گرفت تلفن را برداشت و شماره های را گرفت زنگهای ابتدایی سپری شد بی آنکه مرد انتظار برداشته شدن تلفن را داشته باشد از حد متوسط زمان بیشتری سپری شد دوباره شماره را گرفت آنقدر زنگ خورد که صدای اشغالی آمد. لختی درنگ کرد و دوباره تلاش کرد ثانیه ها میگذشت و مرد نگرانتر میشد. هروقت نگران بود چیزی نمیگفت با ظاهری کامل خونسرد اما نزدیکانش از چهره اش همه چیز را میافتند. تلفن بر داشته نشد انگار اصلا کسی آنطرف خط نبود. مرد کتری را شست و آب کرد.  عجله ای در زود جوش آمدن آب نداشت. با گذر زمان نگرانتر میشد. بر روی مبل جلوی بخاری نشست. و کتاب را باز کرد. اما از بلندی داستانها خسته شده بود گویی از همه چیز بینایز بود تنها منتظر بود. پیام کوتاهی فرستاد که کس دیگری زمان نوشتن آنرا ندید. صبحانه ی مفصلی خورد و دندانهایش را هم مثل هر روز مسواک زد و دوباره بر روی مبل جلوی بخاری کتاب را بدست گرفت. از داستان چیزی سر در نمیاورد اکنون داستان دیگری بود بلندتر. ساعت نزدیک 12 را نشان میداد و مرد حریصتر در تکمیل داستان دقایق همچنان سپری میشد و وقت کتاب رو به پایان بود. جورابش را پوشید و سری به گوشیش زد. به اتاق بازگشت و دنباله داستان را گرفت خروس سرهنگ دکتر هیچ مفهومی برای نداشت. ساعت دقایقی دیگر هم گذشت. لباس پوشید گوشیش را بر داشت و از خانه خارج شد. حیاط چیزی برای دیدن نداشت مرد هم چشمی. نماز را در مسجد خواند مطابق رسم جدیدش به پشت سریها هم سلام کرد. هنگام بازگشت از مسجد صدقه ای داد. وقتی از مسجد خارج شد گوشیش را باز کرد از حالت سکوت درآورد  کم امیدانه انتظار چیزی را میکشید که تا شب نمی آمد. به عادت به روزنامه فروشی سر زد تیترهای رونامه ها را چون هرروز خواند. نمیخواست پیاده روی کند اما  مثل و به اندازه ی هر روز پیاده روی کرد. وقتی به خانه رسید نمیدانست خسته شده است. باز کتاب را در دست گرفت میدانست کتاب خواند زیاد برای او سردرد می آورد. داستان هم بلند بود و خالی. خسته شد بود از این تکرار مطالب مشابه به صفحات بعد نگاه انداخت و تصمیمی گرفت انتهای داستان را بخواند بی انکه ظاهرا چیزی را از دست بدهد. به صفحات بعدی کتاب نگاه کرد و آخرین داستان را خواند و بی اشتیاقانه کتاب را بست.  ساعت 2 را نشان میداد زمان خوبی میتوانست باشد (هرچند آنروز نبود). زمان پایان خسته شدن. ( هرچند سرم خستگی و پایان نداشت)ولی تا شب خیلی مونده بود. شبی پر از بیم و امید.
نوشته شده توسط مصطفی در سه شنبه 85/11/17 و ساعت 2:41 عصر
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
شازده کوچولو و توصیف زن
آخه دل من
بحثی در باره نقش مسجدها در برابر تکیه ها در محرم
محبت چیست؟
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا