دوستان ما اسبابو کشیدم و خانه ی نخست رفتیم. قدیمیا میدونن کجاس هرکی خواست بدونه پیام بده عزت زیاد
نوشته شده توسط مصطفی در دوشنبه 99/11/27 و ساعت 8:0 عصر
نظرات دیگران() بسم الله الرحمن الرحیم نوشته شده توسط مصطفی در یکشنبه 85/12/20 و ساعت 10:53 عصر
نظرات دیگران() به نام خدا نوشته شده توسط مصطفی در شنبه 85/8/13 و ساعت 12:20 عصر
نظرات دیگران() به نام خا نوشته شده توسط مصطفی در جمعه 85/8/5 و ساعت 4:38 عصر
نظرات دیگران() ابتدا تولد امام حسن (ع) را تبریک میگوییم آقا عیدی بده! نوشته شده توسط مصطفی در دوشنبه 85/7/17 و ساعت 12:40 عصر
نظرات دیگران() ماه رمضان آمد. از این ماه پربرک خیر اول به ما رسید. الحمدالله
------------------------------- من فلاشکار نیستم اینم برای ماه رمضان ساختم باشد که قبول گردد. ان شا الله در آینده کارهای بهتری از من خواهید دید. البته سیستم فلش را درست نشان نمیدهد. درستش http://www.sharemation.com/alidavod/alah1.swf نوشته شده توسط مصطفی در سه شنبه 85/7/4 و ساعت 12:47 عصر
نظرات دیگران() این عکسها در زمینه ی تیره بهتر دیده میشوند لطفا در این زمینه ببینید
نوشته شده توسط مصطفی در یکشنبه 85/7/2 و ساعت 10:0 عصر
نظرات دیگران() به نام خدا دانای بلند مرتبه! یزدان بی یاور خدای دادگر منان مهربان نازنین رهبر یکتا بیتای آسمانها و زمین و آنچه ببینیم و نبینیم! دادفرمای بلند آوازه! بخشنده ی بخشایشگر! مسیر طولانی تر شده بود اتوبوس هرچه می رفت انگار جاده تمام شدنی نبود شوق دیدن گنبد سبز رسول اکرم و حرم مطهر آن حضرت آتش جانم را شعله ور تر می کرد بغض گرمی گلویم را می فشرد اما قصد باریدن نداشت.چشمم را به تابلو های کنار جاده دوخته بودم و منتظر تابلو ورود به مدینه بودم انگار اصلا این جاده تمامی نداشت ............
نوشته شده توسط مصطفی در یکشنبه 85/7/2 و ساعت 10:0 عصر
نظرات دیگران() به نام خداوند زیباییها! امروز (پنجشنبه) به جای فردا -که سالی دگر بر سالهای نبود پدر افزوده میشود- به گورستان بهشت زهرا مشرف شدم. در مینیبوس - که ببشتر برازنده اش مینیگاز است- به فکر فرو رفتم. من افتخار میکنم پسر پدرم هستم. نوشته شده توسط مصطفی در یکشنبه 85/7/2 و ساعت 10:0 عصر
نظرات دیگران()
یکروز داشت بسمت جنگل میرفت. در این حین یک جلوش سبز شد و سلام کرد. از تعجب خشکش زد چقدر زیبا بود از خواب و خوراک افتاد تا اینکه یکی دو روز بعد دوباره تو مرغزار اون رو دید معطل نکرد چیدش و تو باغچه ی خونش کاشت. هر روز با صدای اواز اون پا میشد پیشش میشست و شعر میخوند و شعر میگفت و نجوا میکرد. در آغوش میکشیدش و ...خلاصه تا اینکه بیمار شد برای اینکه آزرده نشه ازش دوری جست بعد که خوب شد رفت به سفر تو سفر با وجود همه ی سختیهاش، با وجود همه ی چشمان مراقب به گلش هر روز نامه مینوشت . وقتی برگشت از ش خبری نبود. به مرغزار رفته بود. روزی حداقل یکبار به مرغزار میرفت و با ش خوش و بش میکرد. مدتی گذشت حس کرد یه مشکلی داره یه چیزی شده حس کرد مدتهاست به سراغش نیمده منفعل شده بود میسوخت و میساخت گاهی هم دم میزد اما همچنان همان بود گاهی هم که روی نشان میداد آنقدر خسته بود که فقط میتوانست آنها را به عنوان مرهمکی - که کم بود- مصرف کند و نمیتوانست به ترمیم زخمهای -زخمهای که نفهمید از کجا آمده - بپردازد. نمیگفت مشکل چیست تنها گاهی مطالبی شبیه این میگفت «حماقت کردم اون روز سلام کردم». شاکی بود در برنامه ی خود حتی 10 دقیقه برای وقت نداشت. نمیتونست اینو بفهمه میدید خودش با وجود همه ی گرفتاریها میتواند وقت برای همه چی بگذارد ولی برای نه! میدانست که چیزی هست که نمیداند اما نمیفهمید چی. دوست داشت مثل خودش خاکی باشد اما گل خود را مخفی میکرد هیچکس نمیدانست چرا. و را دوست داشت و را.
چرخه ادامه داشت ناراحت بود ناراحت بود و هیچکدام نمیتوانستند مرهم دیگری باشند. چرخه ادامه داشت و از هم بیشتر دور میشند. دو عاشق! یکی به جرم غرور و نگفتن دیگری به جرم ندانستن. به جایی رسید که دیگر بسادگی گذشته آروم نمیشد و همچنان مرموز پیچیده و زبان بسته اما خدا با آنها بود ... میتونید آخر داستانو حدس بزنید؟ تهشو هنوز ننوشتم. منتظر نظراتتونم! نوشته شده توسط مصطفی در یکشنبه 85/7/2 و ساعت 10:0 عصر
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|