هوا گرم است؟ نه سرد سرده آه! من یه چند گناه کردمو اینهمه کفاره! آره کمه میدونم ولی تو خداییها! دعا کنید خدا ببخشه! نوشته شده توسط مصطفی در پنج شنبه 84/4/2 و ساعت 1:29 صبح
نظرات دیگران() نوشته شده توسط مصطفی در چهارشنبه 84/4/1 و ساعت 5:30 عصر
نظرات دیگران() روزی روزگاری تو دشت زندگی میکردم. دشت سرسبز، نه! نه! قشنگتر از اون دشت زرد بود طلایی بود. باهاش میدویدم میجهیدم آب میخوردیم میرقصیدم گل میگفتم گل میشنیدم. صفایی بود هوایی بود. الاله هر گوشه دشت جوونه زده، خنده بر لب شقایق شکوفه زده، مهر از آستین سپر در آمده، دل من از شادی غنجرده، بود و بود و بود و بود.من نوازشش میکردم اون سرشو خم میکرد من میرفتم اون لباسمو میکشید. من غلط میزدم اون میدوید اون میپرید من میدودم. من شعر میخوندم اون لب میزد من میخوابید اون لیس میزد. نوازش گردن درازش چه هوایی داشت. الان بغض گلومو گرفته دارم میترکم، اشک تو چشام موج زده، هییی اون غمگینه غمگینه غمگینه! اشکم سرازیر، دلبند تیر، ای خداااااااااااااااا! چرا؟ فقط چرا؟ مگه چند سالشه؟ این همه غم؟ نفسش گرفته! فشار عصبی! اشکم دیگه رو گونم غلطید و عن قریب است که بیفتد. چند سال بود نگریسته بودم ولی آیا من او را نگریستم؟ به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکش دریا به خون آخر تو ای دوست دعاش کنید! نوشته شده توسط مصطفی در جمعه 84/3/27 و ساعت 4:51 عصر
نظرات دیگران()
رسیدن به آرامش؟ این بازی بسیاری است. از سوی ما ندانیم که خدا برای چه اصلا این بازی رو گذاشته و از سوی دیگه میخواهیم به انتهایی آن برسیم ولی آیا انتهایی هم دارد؟ عدهای گویند
عشق دریایی کرانه ناپدید شاید خوش به حال کسانی که در این دنیا غرق شدهاند. خدایا چگونه میتوان در این دنیا غرق شد؟ خدایا ته بازی کجاست؟ چرا نمیشه همیشه و دائم در حس و حال باشیم؟ آخر مگر تو ما را دوست نداری؟ پس چگونست ما گاهی شادمان و گاهی غمگین، گاهی سرمست و گاهی سرگرانیم. به والله خودت میدانی اخر رحمی! تو مظهر عشقی دانای ضمیری عاشق قدیمی دانم که دوستم داری ولی... مهربانا مها نگارا مانا خدایا ربا صمدا خوبا منا دلا عاشقا گواها به حق 5 تن! هوووم آه! ---------- پانوشت: خسته شدم از بس موسیقی گوش دادم. از دیروز کارم به گوش دادن قران هم رسید. دیگر نمیخواهم با موسیقی خود را هماهنگ سازم شاید ترک کنم موسیقی این مخدر را! الا ای ... نمدانم چه دانم؟ چه گویم؟ چه شنوم؟ چه کنم؟ چه شود؟ چه آرد؟ چه برد؟ آه ه ه ه ه ه ه ه الان خیلی راحتتر شدم الهی منانی سپاست باد سایهات بر سر ما گستراد . نوشته شده توسط مصطفی در سه شنبه 84/3/24 و ساعت 1:57 عصر
نظرات دیگران()
متن زیر حاصل حوادث بزرگیست.
*** کشمکش بزرگی سالهاست در جهان موجود است. کشمکش غم و شادی وصل و هجران. همهی اینها برای رسیدن به آرامش یا به قولی ما کی آرامش داریم.( شخصا برای مدت کوتاهی آرامش حقیقی را تجربه کردم هرچند همین آرامش هم مراتب دارد) انسانهای مشغول غم سالها یا ماهها یا روزها اهل راز و نیاز و خواستن از خدایشانند تا برسند. اما زمانی که رسیدن چی؟ آیا برنامهای برای آن دارند؟ یا مثل مجنون دوباره ره کوه و دشت پیش میگیرند تا به عشق برسند؟ آیا تشنگان را طاقت نوشیدن از آب چاه زنخدان و است؟ آیا یارا در حضور بودن و نسوختنشان است؟ میسوزم از اشتیاقت در آتشم از فراقت آدمهای شاد چی آیا از اعماق وجود شادند یا گاهی به اندازهی تمام مدتی که شاد بودند در زمانی کوتاه غمین هستند؟ ای بیخبر بکوش تا صاحب خبر شوی رشه غم و شادیهای ما حوادث برونیند زین رو با اندک تغییری در جهان میتوانند دگرگون شوند. چه کسی مدام باده خوردهاست تا این طریقت ما را بیاموزد؟ ولی، غم و شادی درونیند و درون را برون نامحرمند. پس سر نکته در جوشش درونست. غلام همت آنم که در دو جهان ... آنچه مایه رهایی و آرامش اوست نه دوست پس وصالش معیاری برای غم شادی اصیل نباشد پس مرد آنست که پا از زنخدان دام خال چشم برون گذارد و به سوی من شتابد! آمدهام که زر برم عشق تو را به سر برم گر بگویی که نی، نی شکنم شکر برم آمده چو عقل و جان از همه دیدهها نهان تا سوی جان و دیدگان مشعلهی نظر برم آمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن گر ز سرم کله برد من زمیان کمر برم آنکه ز زخم تیغ او کوه شکاف میکند پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم در هوس خیال او همچو خیال گشتهام و سر رشک نام او نام رخ قمر برم اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من گفت بخور نمیخوری پیش کس دگر برم!! نوشته شده توسط مصطفی در پنج شنبه 84/3/19 و ساعت 4:11 عصر
نظرات دیگران() بحث زیر در مورد تنبادل لینک بود دیدم جالبه گذاشتمش علی : 20 نوشته شده توسط مصطفی در یکشنبه 84/3/15 و ساعت 10:4 صبح
نظرات دیگران() خواست شعر بگم دیدم این خیلی قشنگه نگفتم البته شاید کمی اشتباه نوشته باشم جای آن دارد جهان کز ماتم عظمی بگرید نوشته شده توسط مصطفی در جمعه 84/3/13 و ساعت 10:16 عصر
نظرات دیگران() نوشته شده توسط مصطفی در چهارشنبه 84/3/11 و ساعت 10:15 صبح
نظرات دیگران() سالها قبل ما تو کوچه انواع و اقسام بازیها رو انجام میدادیم از هفت سنگ گرفته تا تیرکمون بازی. اصلا هر فصلی مخصوص یک بازی بود... یادمه زمان جتگ پسر و دختر با هم بازیس می کردیم چه روزگار خوشی بود. اون زمان داداشامونم که از ماها بسیار بزرگتر بودند بازی میکردند البته با خودشون. حتی یادمه تا 20 و چند سالگی تو کوچه گهگداری فوتبال میزدند. *** تا اینکه آن زمان بد آمد و ریشه دواندن نظام جدید و سرمایه داری و ... آن زمان زمان جوانی ما بود. ولی کدوم جوانی؟ جوانی بدون شور و نشاط دیگر کسی جوان نبود همه ظاهرا مشغول بودند ولی متاسفانه قد آدمهای 10 سال قبل هم بزرگ نشده بودند. *** تا اینکه آدمهای جدید و بچه های زیاد به کوچمون آمدند بچههای که مدام فوتبال بازی میکردند و برادرزادهی من هم. و ا م ر و ز دیدم که وسطی بازی میکنند واقعا خوشحال شدم یاد کودکی هفت سنگ و بازی! به امید بازگشت آن زمان گذشتهها گذشته گذشته بر نگشته ولی شاید...برا ما که داره برمیگرده! نوشته شده توسط مصطفی در دوشنبه 84/3/9 و ساعت 5:3 عصر
نظرات دیگران() زمانان تلاش کردم نوشته شده توسط مصطفی در جمعه 84/3/6 و ساعت 9:13 صبح
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|