جونورا یا به تعبیری حیوونا! خیلی زیاد شدن! معلوم نیست این آدما محیط زیست خراب کن چیکار میکنن؟ عجبا! واقعا که!
یاد یه جوک افتادم:" کشیش در کلیسا به بچه ها میگفت ما از آدم و حوا بوجود اومدیم. یکی از بچه ها گفت:" اجازه بابابی ما میگه ما از میونها بوجود اومدیم." کشیش گفت:" مسائل خونوادگی شما به ما مربوط نیست""
بله عزیز من بهشت مال شیعیانه! فقط! میدونی چرا؟ چون اما حسین کشته شد چون ما میریم تو کوچه نصف شب زنجیر میزنیم صدای طبلمون بلنده! چون علمامون گندس! چون لابد ما قوم برگزیده ی خداییم اصلا همه برای ما خلق شدن. مگه نشنیدی:"(مالک اشتر) خلایق(انسانها) یا همکیش و برادر تواند یا از نوع تواند". میبینید که در اینجا گفته شده اونا رفیقتند خب تو از رفیقت بهتری دیگه! اصلا این آدما رو بیخیال همشون جز تو حییون فقط تو بهشتی هستی! من؟ نه دیگه جامون نمیشه شما خوبی شما تنها شیعه ی خوبی ما شیعه های بدیم ما که نمیشه بیایم پیش شما!
یک جهنمی بیچاره!
نوشته شده توسط مصطفی در پنج شنبه 84/9/17 و ساعت 3:16 عصر
نظرات دیگران()
خدایا! روز و شبی دیگر هم رفت و من همچنان نه آنم که بودم مددی خواهم!
پروردگارا! هر چیزی را به حدش آفریدی نه کم نه زیاد! مرا هم به اندازه ام برسان!
ملکا! پادشاها! هر چه گویم مغلوبم و هر چه کنی مجاز! بر این اسیر ببخشای! و از این ضعیف درگذر!
ملکا! کرم تو از درک من بزرگتر است! چگونه گناه زائده ی اندیشه ی من از آن بیشتر باشد؟
بزرگا! جز آنکه بگویم بگذر چه توانم؟ ان شاالله!
مها! در این بیحرمتی بر من حرجی نباشد چون عاشقان را عقل نباشد!
صنما! هر کس را بتیس و بیبتی دردیست بزرگ! بت پرستی را به من بیاموز!
نگارا! بهشتت را لیاقت نداریم جز اینکه ببخشای ولی... از رویت محروممان نساز! (1)
منعما! دستگیر فقیران غنیان باشند! من فقیرم تو غنی!
زیبارویا! قلم اگر بد است آنرا روان شیوا و جذاب ساز چون (ان شاالله) از آن بارها خواهی شنید!
---------------------
1-نمیدنم چرا از فعل جمع استفاده کردم.
نوشته شده توسط مصطفی در یکشنبه 84/9/13 و ساعت 10:41 عصر
نظرات دیگران()
آیا دلیلی برای زندگی در این دنیا و ماندن در آن میبینید؟
نوشته شده توسط مصطفی در جمعه 84/9/11 و ساعت 10:0 عصر
نظرات دیگران()
خدایا! خدویا! بزرگا!ملکا! مها! نگارا!
آه....نگارا! خدایا تو جای خودت بودی با من چیکار میکردی؟ نمیدونم ولی بیا آ آ دهن من بسته! من هیچی ندارم که بگم! ولی.... ولی خدایا بنده هاتو نیافریدی که ساکت باشن؟ نه! اصلن تو اگه قرار باشه بیشتر مال کسی باشی مال ما سینه سوخته ها بدها! گنه کارا! نیازمندایی! الله الصمد! (راستی خدایا این وسط یه چیز دیگم هستیا! الله احد!) اصلا شاید مارو نیافریدی که بدی کنیم ولی آفریدی که از بدی به تو پناه بیاریم! بیا خدا جون من بی پناهم! تنها! سرگردانم! بدبختم! بی ولیم! پناهم بده! خدایا پشیمونم ولی نه ازگناه نمیدونم از چی! نمیدونم! فقط حس میکنم باید گناهم بدی! هوا سرده! باد میوزه! من تنها! توی تنها! من عاشق توی عاشق من بنده توی خوشگل عزیز ناز دلبر قشنگ! زیبا! تمیز! پاک!... عزیز دلمی!
خدایا اگه بد میگم بگو بد میگی! نه خودت وکیلی مگه عاشق ما نیستی؟ مگه منتظر لابه های ما نیستی؟ خب خدایا درسته لابه رو جواب ندی تا سر دعا کننده بخوره به سنگ؟ بله میدونم یه حکمتی تو کاره ها و از این حرفا! ولی خدایا تو خدایی میتونی حکمترم درست کنی! ببین اینجوری نمیشه ها اینجوری ما جای نزدیک شدن بهت ازت دور میشیم و بدبخت! پس چان منی که دوستم داری یه کم (به مقیاس خودت یعنی به مقیاس ما کلی) بیشتر حال بده! قربونت! مصطفی!
نوشته شده توسط مصطفی در چهارشنبه 84/9/2 و ساعت 4:46 صبح
نظرات دیگران()
باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه
------------------------------
جهان و جهان و جهان! خیلی جالبه بارون میاد رعد و برق میزنه و ... اینا برای چیه؟ خدا گفته ...و {نشانه های ما} در خودتان آیا نمی اندیشید؟ ولی برخی مواقع نشانه های گنده تر موثرترن! صداهای آسمانی(جوی) یا زمینی خیلی موثرن مخصوصا اگه تو فضای طبیعی باشن حس خاصی به آدم میدن.
امروز غروب نمیدونستم ساعت چنده پشت رایانم نشسته بودم و مشغول بودم از لای کرکره آسمونو میدیدم تیره و تار شده بود حس قیامت بهم دست داد فکر کردم الان قیامت میشه (یا شده) هوا منقلب گرفته و تیره بود. یاد قیامت بخیر! (این جمله دعا بود)
خیلی خوبه بارون! من بارونو دوست ندارم چون آدم زندونی میکنه! ولی امروز دیدم چقد بارون زیباست! بارون محله ی شما چطوره؟ دماغش چاقه؟ صداش صافه؟ ...
بیاید یاد بارونای قدیم بیفتیم بارونای دهه ی شصت (درستش شسته) بارونای که اگه تو کوچه بودیم بعد بارون بخت دیدن رنگین کمون رو داشتیم! وه که چه تمنایی داشت! بارون دهه شما چطورن؟ حاصلخیز و بارور کننده ان؟ به طراوت هوا می افزاین؟ یاد دهه ی ما بخیر!
بارون نمیدون شاید آب و هوای عاشقا باشه! یادش بخیر دیر زمانی عاشق بودم و عاشقانه میزیستم کوته زمانیس دوست دارم کسی را و عوامانه میزیم! عاشق که بودم کسی رو نمی خواستم! دوست که دارم تنها احساسم قویتر است! عاشق که بودم یک شکست داغون میکرد چند شکست شعر حافظ را (چه خوش آن قمار بازی که ببیاخت ...) باطل میکرد. اکنون ... هنوز تجربه نکردم.
امیدوارم با این بارون و آن شستشو پاکتر شده بشیم! احساس فضا پنجره گل همه زلالتر تنفس پاکیزه تر و من عاشقتر شوند!
نوشته شده توسط مصطفی در سه شنبه 84/8/17 و ساعت 8:53 عصر
نظرات دیگران()
به نام تو
من جز تو کسی را ندارم اگر تو نبخشی مرا شیطان ببخشد؟
خدایا ممکن است از بدو تولدم هم پاکتر شوم؟
آخرش چی میشه؟ کمک! کریم کمک!
-------------------------------
اروپا و فلسفه ی من
اروپا مدار فکرش بر من میچرخد.
ببینید یه وقتی آدم میاد یه روشی که بودرو عوض میکنه. مثلا میگه نباید کسی رو تنبیه زیاد کرد و از حدی بالاترش رو درست نمیدونه اوضاع اولش خوب پیش میره اما - اگر این کار واقعا درست نباشد- پس از مدتی اتفاقاتی رخ میدهد که او را مجبور میکنه اتفاقا تنبیات بیش از حدی رو در نظر بگیره! تنبیهات که از حد اولیه آن (پیش از تصمیم به کاهش) هم بیشتر است!!!!!! در واقع کمروی معمولا به زیاده روی منجر میشود.
این مسیر حرکت نظری اروپا ناشی از فلسفه ی من است که در دو بعد فقط من میفهمم (یعنی اندیشه ی من ملاک است و کاملتر) و اینکه منافع من لذت من احساس من (در مثال ما آن بخش که تنبیه رو در کم کرد یا زیاد کرد) مهم است! هر وقت من فهمیدم هر وقت به من سخت گذشت و ....حضور دارد...
شاید ادامه داشت!
نوشته شده توسط مصطفی در دوشنبه 84/8/16 و ساعت 1:3 صبح
نظرات دیگران()
عید فطر شد. آره دیر میگم دیروز (5شنبه) عید بود... بهرحال تبریک! مدتی بود خیلی حالم خوش بود ولی در این لحظه (شاید به خاطر غروب آدینه باشد ان شاء الله این باشد) کمی بی حس و حالم حتی به درسامم نرسیدم. یعنی حسش نبود. راستی دعام کنید.
*******
گویند (نقل به مضمون):
روزی تاصرالدین شاه بعد شکار از بقیه جدا می افتد در این حین که ظاهراً باران هم می آمده و شب بوده است یک کلبه ی میبیند و سمت آن میرود و در مسزند کسی میگوید: کیست؟ شاه میگوید: خاقان بن خاقان بن خاقان السلطان ناصرالدین شاه قاجار میخواهند شب اینجا بمانند. صدا جواب میدهد: ما اینجا برای یکنفر فقط جا داریم و برای اینهمه آدم جا نداریم!
خدا مارا هدایت کند!
**************
راستی فکر کردم گناه خیلی بزرگیه بیخیال خدا شدن! ما خدا رو داریم ولی خدا ...
نوشته شده توسط مصطفی در جمعه 84/8/13 و ساعت 4:30 عصر
نظرات دیگران()
توجه: برخی از واژگان این متن ممکن مناسب نباشد پس لطفا هر کسی نخواند.
آدینه 6/8/84ساعت 8 و حدوداً 40 دقیقه:
از یکی از نقاط جنوب غرب-مرکز تهران سوار اوتوبوس بودم اوتوبوس در خیابان شهباز بود که یک مسافر سن و سال گذشته که ظاهراً سالیانی همکار (همشغل) راننده بود بدلیلی تقاضای خارج ایستگاه کرد راننده که ظاهراً پارسال یک تاوان 2 تومنی داده بود نپذیرفت و این مسئله را عنوان کرد اگه اتفاقی برات بیفته من گیرم و پارسال 2 تومن توون دادم اگه پات پیچ بخوره و ... مسافر-که از این به بعد با نام پیرمرد هرچند 50 و خورده ای ظاهرا بیش نداشت میشناسیمش- توجهی به حرف راننده نکرد بگو مگو ادامه داشت پیرمرد گفت خوبه حالا ماشین برا خودت نیست که از اینجا به بعد حرف اداری شد (جملاتی مانند اینکه تو به جایی وصلی و ...) در این گیرو دار که خیلی هم حواس من به آنها نبود و اوتوبوس تقریبا به ایستگاه رسیده بود پیرمرد مطلبی که درست نشنیدم راجع به مردی راننده گفت راننده هم گفت اگه خانما نبودم کیرمو نشونت میدادم. اینو که گفت و اتوبوس هم به ایستگاه رسید پیرمرد یقه ی مرد (همان راننده) را گرفت و حرف نامربوطی راجع به خود مرد زد مرد از حرف پیرمرد گذشت ولی پیرمرد ول کن نبود مرد را به پایین اوتوبوس کشید من ابتدا برای جدا کردن نرفتم ولی وقتی دیدم تلاشها برای جداکردن آنان بی نتیجه و حتی جانبدارانه (یکی از مسافران که ابتدا فکر میکردم همراه پیرمرد است و بعداً یادم افتاد نه با مداخله ی با چاشنی گرفتن مرد نه جداکردن مناسب انجام میداد) است و احساس وظیفه کم کم رفتم پایین و سعی در جدا کردن داشتم پیرمرد یقه رو سفت در حد پاره شدن چسبیده بود و تقاضای حضور پلیس (؟ آخرشم نفهمیدم چرا) را داشت! من سعی در آرام کردن داشتم (راستش از یک سو هم عجله داشتم تا برسم خانه) با جملاتی مانند ماه رمضونه و ... گرفتن دست پیرمرد البته نه خیلی محکم تا نکند با من هم گلاویز شود. سرانجام برای لحظه ای پیرمرد قبول کرد یقه (درستش یخه است) را ول کند کمی بعد مرد سوار اتوبوس شد که پیرمرد حمله کرد زد و خوردی در قسمت راننده ی اتوبوس شد البته جداسازی چندانی نشد. خلاصه دوباره آمدند پایین تا پلیس بیاد (یک نفر با موبایل زنگ زد همان اوایل دعوا ولی ظاهراً نتوانسته بود به 110 زنگ بزند و تا من بودم دیگر نفهمیدم کسی زنگ بزند) یقه در دست پیرمرد همراه بگو و مگوی که تقریباً همیشه بود در این حین حتی پیرمرد به مرد گفت ننت زن مدیرعامله (=مدیرعامل شرکت واحد) راننده هم جوابی داد. این دو دست یکی به یقه و دیگری دست برروی دست آن دو ایستاده بودند کنار محل عبور ماشینها (نزدیک سمت چپ ماشین) من ترسیدم یکی دیگریرا هل بدهد و اتفاقی بد بیفتد خواستم از هر دو تا کنارتر بیایند (با ذکر دلیل) که خوشبختانه اجرا شد .در این گیر و دار بدلیل آنکه پیرمرد یقه ی مرد را گرفته بود و شاید هم کم تلاشی ما موفقیتی در جداسازی صورت نگرفت تا اینکه پیرمرد راضی شد رضایت بدهد اما مرد که سوار اتوبوسش بود و تا قبل از این تقریبا به هر ساز پسرمرد رقصیده بود وحتی صفات زشت ابرازی از سوی پیرمرد را هم در صحنه ای برای پایان یافتن بحث پذیرفت ولی پیرمرد رضا نداد هرگز گفت نه حالا ه به اینجا رسید باید وایسی پلیس بیاد و تاوان پیرهن پاره شده اش را میخواست... در این حین اتوبوس خط دیگری آمد و من در تصمیم عاقلانه ا توجه به احتمال تمام شدن اتوبوسها محل را ترک کردم.
نکات:
اتوبوس های این خیابان شهباز از جاهایی مثل شوش که من 3-4 دفعه بیشتر سوار نشدم معمولاً از این حوادث داره خدا کنه برا من پیش نیاد اگه کسی برخی از این توهینها رو به من بکنه با توجه به اینکه اصولا آدم قاطیی هستم شاید خدای نکرده..ایشالا که پیش نیاد
بنظر من پیرمرد از چیز دیگری نارحت یا اعصاب خورد بود.
به کسی بر نخوره ولی بنظر من رانندگان این خطوط - چون من چن بار دیدم- باید حق توحشم بگیرن!
در این مسائل آدم نباید دنبال اثبات حق کسی باشد باید به فکر نشاندن دعوا بود همین! متاسفانه مسافر مزبور (منظورم دومین مسافر است) به این اندیشه چندان وقعی ننهاد کاش بهش گوشزد میکردم.
حالا به عملکرد من چه نمره ای میدهید؟ لطفا از صفر تا بیست نمره بدهید!
نوشته شده توسط مصطفی در شنبه 84/8/7 و ساعت 3:1 صبح
نظرات دیگران()
خب امشب تصمیم گرفتم جای رفتن مسجد اینکارو بکنم هر چند وقت کم گذاشتم یعنی خیلی وقتگیر بود! الن میخوام یه سر چن دقیقه ای برم مسجد و بیام که صبح کلاس دارم.
نوشته شده توسط مصطفی در شنبه 84/7/30 و ساعت 10:53 عصر
نظرات دیگران()
در مملکت ما اعتراض کردن مقولهی جالبی است. کارگرها چون بیشتر اعتراض میکنند حق و حقوق بهتری نسبت به کارمندان دارند یا .... در این میان بتازگی داروسازان که ظاهراً تعدادشان از کل داروخانههای کشور بیشتر است به اینکه هرکسی بتواند داروخانه باز کند و نسبت به حضور افراد غیر متخصص در این حرفه اعتراض کردهاند. در این میان بد نیست ما شیمیدانان هم اعتراض کنیم و بگیم تمام مراکز فروش مواد شیمیایی باید زیر نظر یک شیمیدان باشد که البته این مورد جای صحبت دارد زیرا داروخانه دار دارو که نمیسازد یا نگهداری دارو فرایند پیچیدهای اصلا ندارد یا خواندن دست خط دکتر آنهمه تحصیلات نمیخواهد ولی نگهداری مواد شیمیایی بسیار حساس است و امکان اتفاقات ناگوار در این حرفه زیاد است.
----------------------
ما و غرب واقعیت چیست؟ واقعیت اینست شاید حرفهای ما و اعتقادات ما از درست باشد شاید غرب اعتقادات بسیار منحطی داشتهباشد ولی، واقعیت اینست که عمل ما از بسیار بد بودهاست! زشت است ما بیشاز آنچه هستیم حرف میزنیم نمونهاش من برای خودم کلی نظریه پردازم ولی چه فایده هیچ در رفتار و کردار و عمل هیچی گهی نیستم. پس بیندیشیم به این! (این توضیح حدیثی که آخر مطلب قبلی آورده بودم)
عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ
قران زبر بخوانی در چهارده روایت
--------------------
راستی چون شاید فردا ننویسم اینو الان میزارم.
نوشته شده توسط مصطفی در چهارشنبه 84/7/27 و ساعت 10:57 صبح
نظرات دیگران()